من لیوان ها را تمیز می کنم
در یک کافه
کلی کار برای انجام دادن دارم
تا بتوانم رویا ببینم ( وقت رویا پردازی ندارم)
در این محیط
که از کلافگی اشک آدم در می آید
با این حال نظرم جلب میشود
وقتی آن ها وارد کافه می شوند
آن ها دست در دست هم
آمدند
مانند دو فرشته
با حالتی خیره کننده
در حالی که خورشید را با خود حمل می کردند
با صدایی آرام
به دنبال سقفی می گشتند
در قلب شهر
برای آنکه زیر آن به هم عشق بورزند
و من به یاد می آورم
که چطور به آرامی
به اتاقی در هتل نگاه می کردند
که دیوار های زرد رنگ داشت
و وقتی من در را
بر رویشان بستم
آنقدر آفتاب در پس
چشمان آنها بود
که حالم را بد کرد
من لیوان ها را تمیز می کنم
در یک کافه
کلی کار برای انجام دادن دارم
تا بتوانم رویا ببینم ( وقت رویا پردازی ندارم)
در این محیط
که از کلافگی اشک آدم در می آید
تن به تن آنها را یافتیم
آن ها را یافتیم
دست به دست
چشمانشان بسته بود
به سوی صبح های دیگر
سرشار از خورشید
آنها را به خاک سپردیم
با هم و آرام
در یک بستر زیر زمین
در قلب شهر
و من به یاد می آورم
آن صبح که بستم
در اتاق هتل
عشاقی در یک روز را
ولی درست در اعماق قلب من
کاشته بودند
مزه ای از خورشید شان را
با رنگ های فراوان....
که حال مرا بد کرد
من لیوان ها را تمیز می کنم
در یک کافه
کلی کار برای انجام دادن دارم
تا بتوانم رویا ببینم ( وقت رویا پردازی ندارم)
در این محیط
که از کلافگی اشک آدم در می آید
همیشه بیرون هتل تابلوای هست
اتاقی برای اجاره....