امشب پسر کوچکم، فرزندم، عشقم
باران می زند بر روی سقف خانه، عشقم
چقدر تو شبیه او هستی
هر دو خواهیم ماند
با هم بازی خواهیم کرد
هر دو اینجاییم، تنها...
امشب او باز نمی گردد، دیگر نمی دانم، نمی دانم
فردا خواهد نوشت شاید نامه ای برایمان بیاید
باران می بارد بر روی باغچه
آتش روشن می کنم
من هیچ غمی ندارم
هر دو اینجاییم، تنها...
صبر کن، من داستان هایی می دانم
روزی روزگاری
بر روی خاطراتم باران می بارد
فکر می کنم، گریه نکن
صبر کن، من داستان هایی را بلدم
ولی امشب هوا کمی سرد است
داستانی راجع به کسانی که هم را دوست دارند
داستانی راجع به کسانی که هم را دوست دارند
خواهی دید
مرا ترک نکن
مرا رها نکن
دیگر نمی دانم چگونه آتش روشن کنم، فرزندم، عشقم
دیگر کاری نمی توانم انجام دهم، فرزندم ، عشقم
چقدر تو شبیه او هستی
هر دو انیجاییم
گمشده میان چیز (کار) ها
در این اتاق بزرگ، تنها
با هم بازی (جنگی) می کنیم تا تو خوابت بگیرد
امشب او اینجا نخواهد بود، دیگر نمی دانم، نمی دانم
زمستان را دوست ندارم
دیگر آتشی در کار نیست
دیگر کاری برای انجام دادن نمانده
جز اینکه با هم بازی کنیم، تنها...
صبر کن، من داستان هایی می دانم
روزی روزگاری
بر روی خاطراتم باران می بارد
فکر می کنم، گریه نکن
صبر کن، من داستان هایی را بلدم
ولی امشب کمی دیر وقت است
داستانی راجع به کسانی که هم را دوست داشتند
و باهم بازی (جنگی) می کردند
گوش بده (به من)
او دیگر اینجا نیست
نه، گریه نکن