می روم به لاپلاند
نایا از من می پرسد که آنجا سرزمین خرگوش هاست
آری من رهسپارم به سوی لاپلاند
برای خودم زمان را از داخل جیب هایم شروع می کنم
من به سوی سرزمین عجایب رهسپارم ،
صدای یک ناقوس
یک خاطره دوردست
انجا سرزنیم موعود منست
اکسکالیبور من
ریشه هایم
موطنم
من باز می گردم
جادو دوباره به سمت من باز خواهد گشت
من دی ان ای و باغ عدنم را دوباره می یابم
و تمام چیزهایی که مرا به خودم وصل می کند
در هواپیما و از بالای ابرها
یک بعد دیگر
یک چشم بیرونی از بالای این طراحی
و من چند بعدی بودن زندگی هایمان را درک می کنم
که اغلب در مه ای پنبه ای رنگ و غلیظ پنهان است
در بالا درست همانند پایین
در چپ درست همانندراست
در این میانه ی مدور ، تنها ایمان برایم بس است
خلبان ،هواپیما ،بالها و آسمان
من نمی دانم چه چیزی در انتظارم است
من به اندازه اولین سفر بزرگ زندگی ام هیجان دارم
حسی که از ان موقع تا به حال مرا ترک کرده بود
حس می کنم چیزی شبیه یک نخ نامرئی مرا به چیزی که من منشاش را نمی دانم وصل می کند
چیزی که نه سرآغازی دارد و نه سن و سالی
اما درست آن بالا ست درست بالای ابرها
افکارم را می بینم که در حال سبقت گرفتن از یکدیگرند , من خودم را می شناسم
و خودم را آرام می کنم
لحظه ای از این مناسبتر وجود ندارد و آن لحظه اکنون است ، من آماده ام
خون به رنگ آبی مهتابی همچون شاهدی
خون به رنگ آبی مهتابی همچون شاهدی
خون به رنگ آبی مهتابی همچون شاهدی در چشمانی سفید رنگ
پاهایم را بر روی زمین قرار می دهم و دوباره مست می شوم
با تمام وجود در شهد یخ زده نفس می کشم
و رایحه های روحی که مرا غمگین می کند را می شناسم
درختان به رنگ مداد شمعی
ستونهای کریستالی نور
گوزن های وحشی شمالی، ملکه ها ، پادشاهان جنگل ها
پیشکشی عرفانی از الماسی خورشید نشان که همچون یک نماد سامی می درخشد
نیکلاس فرشته مان به پاکی برف
قلبی کودکانه ، هنرمندان در حال سفر که الهام گرفته اند و الهام می بخشند
کوچ نشینان درون روح ، گلی خنیاگر
من نفس گذشته را نفس می کشم
و از نو نفس می کشم
با قلبی سنگین باز می گردم
درختان فان ، سگها و سورتمه
خرگوش سفید رنگی که ما هرگز ندیدیم که زمان را خورده است
هاله های شمالی که خجالتی هستند
صبحگاهان آرام در توپهایی با هزاران سایه با هزاران وزن
درختان کاج تنومندی که در زیر وزن برف خم شده اند
آفتاب درونم از نو گرما می بخشد
شاهد وحدت مقدس زمین و آسمان من
من دوباره بر خواهم گشت
با قلبی سنگین دوباره رهسپار می شوم
درختان فان ، سگها و سورتمه
خرگوش سفید رنگی که ما هرگز ندیدیم که زمان را خورده است
هاله های شمالی که خجالتی هستند
صبحگاهان آرام
با هزاران سایه ، هزاران وزن
خورشید درونم شاهد پیوند زمین و آسمان است
من دوباره باز خواهم گشت