خستهام از تموم لحظاتی که
تو رو یاد من میاره،
از رویاهای حرصآلودی که واسم مونده.
شاید چیزی که داشت پایان (رابطه) رو رقم میزد
رفت و آمدات بودن
(ولی) من نفهمیدم و داستان اینجوری تموم شد
شاید یه نفر دیگه هم باشه
که از خاطراتت چیزی نمیپرسه
تو باید «تو» توی قلبمو ببینی
جونم چه میسوزه
و درونم ذوب میشه
اونجوری نیست که تو فکر میکنی، نمیگذره
حرفام اگه واقعاً بزرگ نیست پس لاف و گزافه
لحظاتی رو که جلز و ولز میکنن و میسوزن
میشه به عقب برگردوند؟
حرفام اگه واقعاً عمیق نیست پس لاف و گزافه
همه دار و ندار من که ازم دزدیده شده
اون لحظات زشته ...