ترانه ای مرا یاد آورد ، آن دیروز را
زمانیکه او گام زنان رفت در سکوت ، لحظه غروب آفتاب
رخت بر بست با آواز غمگینش به دیگر سوی
ترکم کرد چون همدمم تنهایی ام
کبوتری سپید، سپیده دمان می خواند برایم
غم و اندوهی کهنه ،برآمده از روح را
می آید با سکوت صبحگاهی
و هنگامی که بیرون می روم تا ببینمش ، پر می زند سوی خانه اش
به کجا می رود که صدایم را
دگر نمی خواهد گوش دهد ؟
به کجا می رود که زندگی ام به خاموشی می رسد
اگر نباشد در کنارم او
اگر قصد بازگشت دارد
انتظارش را خواهم کشید
هر روز ، هر سحر
برای بیشتر دوست داشتنش
رخت بر بست با آواز غمگینش به دیگر سوی
ترکم کرد چون همدمم تنهایی ام
کبوتری سپید، سپیده دمان می خواند برایم
غم و اندوهی کهنه ،برآمده از روح را
می آید با سکوت صبحگاهی
و هنگامی که بیرون می روم تا ببینمش ، پر می زند سوی خانه اش
به کجا می رود که صدایم را
دگر نمی خواهد گوش دهد ؟
به کجا می رود که زندگی ام به خاموشی می رسد
اگر نباشد در کنارم او
اگر قصد بازگشت دارد
انتظارش را خواهم کشید
هر روز ، هر سحر
برای بیشتر دوست داشتنش