وقتی بچه بودم مادرم برامون غروبها آواز میخوند
قصه قایقِ گم شده و پرنده سفید
یه روز کشتی یهراست رفت توی اوقیانوس
و تنها، دخترک با قلب پر از عشق منتظر شد
ملوان بهش گفت "هیچوقت فراموش نکن که عاشقتم"
زمستان و بهار همچنان منتظر شد
پرندهی سفیدی رو دید که اومد کنارش نشست
که زیر بالاش چند کلمه [نامه] همراه داشت
خداحافظ پالوما
خدانگهدار، عاشتم
زندگی من جای دیگه میره [ادامه پیدا میکنه] اما غصه نخور
آه، عشق من، خداحافظ
خداحافظ پالوما
خدانگهدار، عاشتم
زندگی من جای دیگه میره [ادامه پیدا میکنه] اما غصه نخور
آه، عشق من، خداحافظ
دخترک پرنده زیبا رو به قلبش فِشُرد
هر دو یهراست وارد اوقیانوس شدند
عشق هرگز نمیمیره، من دو پرنده را دیدهام
که وقتی شب سر رسید به سمت اوقیانوس پرواز کردند
خداحافظ پالوما
خدانگهدار، عاشتم
زندگی من جای دیگه میره [ادامه پیدا میکنه] اما غصه نخور
آه، عشق من، خداحافظ
خداحافظ پالوما
خدانگهدار، عاشتم
زندگی من جای دیگه میره [ادامه پیدا میکنه] اما غصه نخور
آه، عشق من، خداحافظ