به دخترکی گُلی دادم
و اسمش را گذاشتم دختر گلها
و به همین خاطر، تا سالها
سرش گل آذین بود
و من عطرش را میشنیدم
و روزی دخترک ناپدید شد
و میدانستم که دیگر او را نخواهم دید
و در میانه راه
گلی دیدم کمی خسته
و میدانستم همان گل است
گلِ دخترکم
گلِ دختر گلها