"دختر خوان سیمون"
وقتی من جمله ام را تمام کردم
خیلی گم گشته و تنها بودم
اون (دختر) از غم مرد
و دلیلش من بودم
می دونم که مرگ خوبی داشت
(مثل یک دختر خوب مرد)
اونو بعد از ظهر دفن کردند
دختر خوان سیمون رو می گم
و در کل شهر، سیمون تنها گورکن شهر بود
او دخترش را به کول گرفت و به گورستان برد
و تنهای تنها گور را کند و زیر لب دعا خواند
و وقتی که بیلش در یک دست بود و کج بیلش روی شانه،
دوستانش ازش پرسیدند،
همه با هم این سؤال را کردند؛
از کجا داری میای خوان سیمون؟
(سیمون جواب داد) من یه گورکن هستم و از تدفین قلبم میام.