البته، ما روزهایی طوفانی داشتیم
بيست سال عشق، عشقی
جنون آميز است
هزاربار تو چمدانت را به قصد رفتن جمع كردي
هزار بار من از این آشیان پر کشیدم
و تمام اسباب
در این اتاق بی گهواره به خاطر دارند
غرش تندبادهای دیرین را.
دیگر هیچ چیز به مانند گذشته نیست
هم تو شور زندگيت را از دست داده ای
وهم من میل به فتح کردن را
لیک عشق من
شیرینم ، لطیفم
عشق شگفت انگیزم
از روشنی سپیده دم تا پایان روز
همچنان دوستت دارم
می دانی که دوستت دارم
من، تمام افسون هایت را می دانم
و تو تمام فریبندگی های مرا
می شناسی
تو مرا حفظ نمودی از تمامي دام ها و دانه ها
و من بارها و بارها تو را گم کردم
البته ، تو عشاقی یافتی
زمان می بایست به خوشی می گذشت
تن باید به سرور می رسید
سرانجام ، سرانجام
باید به اين معامله خردمندانه تن مي داديم
که پير شويم بي آنكه بالغ باشيم
آه! عشق من
شیرینم ، لطیفم ، عشق شگفت انگیزم
از روشنی سپیده دم تا پایان روز
همچنان دوستت دارم
می دانی که دوستت دارم
هر چه بیشتر زمان همراهيمان كند
به همان اندازه زجرمان می دهد
اما آیا این بدترین دام نیست
برای عشاقي که می خواهند در صلح زندگی کنند؟
البته، تو دیگر به سادگي گذشته نمی گریی
و من هم کمی سخت تر دلم می شکند
رازهایمان را کمتر نگاه می داریم
به بخت مجالی كمتري می دهیم
بیمناکیم از بازي هرچه باد آباد
اما این همیشه نبردی ملایم است
آه! عشق من
شیرینم ، لطیفم ، عشق شگفت انگیزم
از روشنی سپیده دم تا پایان روز
همچنان دوستت دارم
می دانی که دوستت دارم