پنجره اتاقم را باز ميكنم
تا اجازه دهم خورشید وارد شود
هنگامی كه در خواب بودی
بسیار عمیق
قهوه تلخ درست كردم
براي اينكه ببينم كه خواب نيستم
مني كه نمي خواستم باوركنم
بار دیگر باور كردم
كه عشق يك خورشيده
كه گاهی قلبم را گرم مي كند
اما هنگامی كه بسوزاند خيلي سخت است
مرا می ترساند
آمدی
و به من انگيزه زندگي كردن دادي
مني كه تا ديروز
مي خواستم خودم را از بين ببرم
بيدار شدم
با لطافت جسمی دیگر
و عشق يك خورشيده
كه روزهايم را یکبار دیگر روشن كرد
ما دنیایی خواهيم ساخت
جائي كه دستهای یکدیگر را بگيريم
تو،تو به من قدرت رفتن به
دور دست ها را خواهي داد
عشق يك خورشيده
كه گاهی بالهایم را مي سوزاند
اما به من گفتي كه،با تو
اين گونه نخواهد بود