مادرم حکایتی تعریف میکرد
دربارهی قویی که روحی مجروح داشت
تا زنده بود صدایش شنیده نشد
تنها به وقت مرگ آوازی سر داد
من هم چون آن قو سکوت را میشکنم
با صدایی گرفته، همینک وداع میگویم
من میروم
با اشکهایم بر چشم، با عشقهایم بر دل
من میروم اکنون
پیکارهایم به پایان نرسیدهاند، همه چیز را پاک کرده از نو شروع میکنم
بچه که بودم ترانهها میخواندم
بزرگتر که شدم همه ضجه شدند
خاک مرده درون جیبم غلتیده
ذهنم برای خاطراتم ضیافتی ترتیب داده است،
من هم چون آن قو سکوت را میشکنم
با صدایی گرفته، همینک وداع میگویم
من میروم
با اشکهایم بر چشم، با عشقهایم بر دل
من میروم اکنون
پیکارهایم به پایان نرسیدهاند، همه چیز را پاک کرده از نو شروع میکنم
من هم چون آن قو سکوت را میشکنم
با صدایی گرفته، همینک وداع میگویم
من میروم
با اشکهایم بر چشم، با عشقهایم بر دل
من میروم اکنون
پیکارهایم به پایان نرسیدهاند، همه چیز را پاک کرده از نو شروع میکنم