کودکی بودم و دنبال خدا در بیابان، در دشت
در دل جنگل سرسبز کنار دهمان
همه جا عاشق و سرگشته به دنبال خدا میگشتم
پای یک کوه زیر یک سرو کهنسال
چشمهای بود که چون قلب خداوند در دل کوه روان بود
پیرمردی دیدم خسته و تشنه لب از راه رسید
به لب چشمه خزید
آب نوشید و پس آنگاه به خدا گفت: سپاس
سپاس آری احساس من این بود
خدا آنجا بود من خدا را دیدم
گویا همسفرش بود خدای
من شنیدم که خدا گفت: بنوش، گوارای وجود