پدر من در سال 1905 از ژاپن اومد
15 سالش بود وقتی كه از ژاپن مهاجرت كرد
او اونقدر كار كرد تا تونست یك مغازه بخره...یا بهتر بگم یك مغازه بسازه
بگذار یك داستان رو به صورت یك رویا برات تعریف كنم
نمی دونم چرا باید بگم ولی خیلی خوب معناشو درك می كنم
چشماتو ببند و فقط صحنه رو مجسم كن
همونطور كه من دارم برات نقل میكنم، جنگ جهانی دومه
وقتی كه همون مرد به نام "كنجی" از خواب بیدار می شه
"كن" سرباز نبود
او فردی عادی بود كه همراه با خانواده اش صاحب مغازه ای در لس آنجلس بود
اون روز او از جاش بیرون خزید، همون كاری رو كه همیشه می كرد
صبحانه نیمرو و ژامبون رو با خانواده اش خورد
او در طبقه ی دوم مغازه ای كه رهن كرده بود زندگی می كرد
او از ژاپن به لس آنجلس اومده بود
مردم بهش "مهاجر" می گفتن
ژاپنی ها بهش "ایسی" می گفتن
كه یعنی "نخستین نسل مقیم آمریكا"
وقتی همه از آلمانی ها و ژاپنی می ترسیدن
ولی بیش از هرچیز از حمله ی خانگی می ترسیدن
و اون روز وقتی "كن" از خونه اومد بیرون، دم در
دنیاش تیره و تار شد، چونكه
همون جا، تیتر نخست روزنامه
سه هفته پیش از 1942
"پرل هاربر بمباران شده و ژاپنی ها دارن میان"
همراه با تصاویری از سربازان در حال كشته شدن و فرار كردن
"كن" خوب می دونست این چه مصیبتی به بار میاره
درست همون طور كه او حدس زده بود، رئیس جمهور امریكا گفت:
"ژاپنی های شیطانی مقیم میهن ما همگی بازداشت خواهند شد"
اونها به "كن" چند رور وقت دادن
تا كل زندگیشو تو دوتا چمدون جمع كنه
فقط دوتا چمدون، حتی نمی تونستن لباساشونو جا بدن
بعضی از مردم حتی یك كیف هم نداشتن كه چیزی جمع كنن
دو تا چمدون آشغالی تمام چیزی بود كه دولت به اونا داد
وقتی بچه ها می پرسیدن مامان "كجا داریم می ریم؟"
هیچ كس حتی نمی دونست چی باید پاسخ بده
"كن" نمی خواست دروغ بگه، او گفت امریكا دنبال جاسوس می گرده
پس ما باید در محلی به نام "منزنر" زندگی كنیم
جایی كه ژاپنی های زیادی مثل ما زندگی می كنن
بس كنید به سربازها خیره نشید
شما كه نمی خواین توجهشونو جلب كنید
اگر تصمیم دارید بدوید، بهتره كه نكید
چونكه ممكنه سربازا بهتون شلیك كنن
به جز این به فكر چیزی نباشید
نگران چیزی نباشید؛ شلوغش نكنید
سرانجام روزی بیرون می ریم، یك روز، یك روز
از وقتی كه جنگ آغاز شد،
اف.بی.آی اومد به خونه های ما و گفت:
"شما باید بیاید"
"همه ژاپنی ها باید برن"
اونها آقای "نی" رو گرفتن
مردم نمی دونستن چرا
باید اونو دستگیر كنن؟
چونكه او فقط یك فرد بی گناه بود
خوب حالا اونها در شهركی هستن كه دور و برشو تماماً سرباز احاطه كرده
شب و روز اونها رو زیر نظر دارن
از بالای برج های روی دیوارها
"كن" حقیقتاً نمی تونست از اونها متنفر باشه
اونها فقط داشتن كاری كه بهشون گفته بودنو می كردن، و
"كن" قصد نداشت مشكلی درست كنه
او باغچه ای داشت با سبزیجات و میوه در اون، كه
محصولاتشو در سبدی كه زنش درست كرده بود می گذاشت و به سربازها می داد
ولی در پس ذهنش می خواست كه زندگی خانواده اش حفظ بشه
اسیران جنگ در كشور لعنتی خودشون
آخه برای چی؟
روز ها گذشت در این شهر
او می خواست مردم با خاطرات دوران آزادیشون زندگی كنن
تنها راه آزادی پیوستن به ارتش بود
و همون طور كه نصور می شد، عده ای برای آزاد شدن به ارتش پیوستند
و فرجامش این شد كه با یك بمب به ژاپن حمله كردن
اون انفجار 15 كیلوتونی، پایان جنگ رو به سرعت نزدیك كرد
دو تا شهر تبدیل به خاكستر شدند، و جنگ به سرعت به پایان رسید
"كن" با زن و بچه هاش به امید زندگی ای عادی از زندان بیرون اومد
ولی وقتی به خونشون رسیدن
اونچه كه دیدن باعث شد به شدت احساس تنهایی بكنن
ملت تمام اتاق ها رو خراب كرده بودن
پنجره ها رو شكسته بودن، در ها رو كنده بودن
روی در و دیوار نوشته بودن
"اینجا دیگه جای ژاپنی ها نیست"
و "كنجی" جفت چمدون هاشو به زمین انداخت و فقط بیرون ایستاد
او به همسرش نگاه كرد بدون اینكه حرفی بتونه بزنه
او هم به شوهرش نگاه كرد در حالی كه اشكهاشو پاك می كرد
و گفت: "روزی ما راحت زندگی خواهیم كرد، یك روزی..."
نام ها عوض شده و داستان واقعیه
خانواده ی من در سال 42 دسیگیر شدن
خانواده ی من اونجا بودن، اونجا تاریك و نمناك بود
و به اون محلُ می گفتن بازداشتگاه افراد غیر نظامی
وقتی ما از اردوگاه برگشتیم... آه
اوضاع... خیلی... خیلی بد بود
من به یاد میارم كه همسرم گفت
"آیا ما تا انتها زنده می مونیم؟"
سپس همسرم مرد پیش از اینكه اردوگاه رو جمع كنن