تو خیلی زود از من دست کشیدی
(اگر) والدینمان (بودند) هرگز این کار را نمیکردند
به من وقت بده و این را بهت ثابت خواهم کرد
من بهتر از آنی هستم که آخرین بار نشانت دادم
تو از دیدن گریههای من دلزده و خسته شدهای
نمیدانی چگونه آرامم کنی
لطفا برای من شعر بخوان و بخندانم
به من یادآوری کن که چقدر خوش شانسم
با خودت فکر میکنی چرا من خودم را میزنم
من دارم سعی میکنم بدترین بخش وجودم را از بین ببرم
تا بهترین برای تو باشم
با بهترین برای تو باشم
چند روز است یه کلمه هم نگفتی
همهاش را مینویسی، میگویی تو را زنده نگه میدارد
تو ریش گذاشتهای تا پشتش پنهان شوی
تا من نتوانم ذهنت را بخوانم
نمیتوانم ذهنت را بخوانم
نمیتوانم ذهنت را بخوانم
تو دیوارهایی میسازی که هیچکس نمیتواند از آنها بالا برود
و خودت را در ذهن ویکتوریاییات دفن میکنی
گفتی «فراموشش کن، اینطور بهتر است»
و از آن موقع من مفهوم و معنی زندگی را گم کردم
حالا قصهی ما کجا تمام میشود؟
نه من آماده نیستم که ادامه بدهم
میدانم که تو بهترین برای منی
من (هم) بهترین برای تو خواهم بود
تو خیلی زود از من دست کشیدی
اما در پایان غریبه نباش
به من وقت بده و این را بهت ثابت خواهم کرد
که دارم سعی میکنم بدترین بخش وجودم را از بین ببرم
تا بهترین برای تو باشم
تا بهترین برای تو باشم