ابرها به رنگ سیاه اندوهناکی تبدیل شدند
این باران ناز فقط بخاطر ما دوتا گریه میکند
زمان میگذرد و امیدم کم میشود
جدایی سَرور ما شد و ما عاشقها برده او
دستانت در دستم پژمرده شدند
مثل یک پرنده زخمی و ترسیده
که بخاطر یک عشق پایان یافته پرواز کرد و رفت
میخواستم بگویم 'راهت باز است'
ولی گلویم گره خورده و حرفهایم گمشده
دیگر در زندگی ام عاشق کسی نخواهم شد
چون در این بدنم، قلبم گمشده است
فرشتهها از بهشت سفید رنگ خواهند آمد
از تو محافظت میکنند، دعا میگویند و میپرستند
و برای من، در غربت عشقم،
هر روز به خاطر حسرت او، تجزیه شده و گم میشوم
و حالا، تو و من یک داستان ناتمام هستیم
که در مسیرهای جدا حرکت میکنیم
زندگی این است (؟) ...
مانند بادهای سرگردان به دوردستها رفتی
و من با یک گل پژمرده در سینه ام برای سالها زندگی میکنم
این زندگی کردن است؟
از این به بعد، در شبهای دیگری میخوابیم
و در روزهای دیگری بیدار میشویم
اشتباهاتمان را عشق میپنداریم
به دنبال دیگران برای پر کردن این خلاءمان میگردیم
و رفته رفته آسیب میبینیم
همیشه این را بدان که،
من بهترین جا را برای یاد تو،
در باغچه آشفته قلبم نگه میدارم
با وجود غم و اندوه در تک تک موهایم،
و با نور خورشیدی که در چشمانم کم تاب شده،
من همیشه منتظر تو خواهم بود در این شهر،
که شاید روزی به اینجا بازگردی
مواظب خودت باش ای عشق من
مواظب خودت باش تنها عشق من