ابرا به رنگ تیرهی غمگینی آغشته شدند
این بارانهای ناز واسمون گریه میکنند.
امیدم داره کم میشه و زمان در حال گذره
فراق واسمون شاه شد و ما عاشقها بنده.
دستات تو دستام پلاسیدن
مثل گنجیشک زخمیِ ترسیدهای که
از یک عشق تمام شده پر زد و رفت.
خواستم بگم «راه واسه رفتن بازه»
گلویم گره خورد حرفهایم گم شدند
باقی عمرم، عاشق هیچکس نخواهم شد،
چرا که دیگه تو این بدن قلبی نیست.
از بهشتهای روشن فرشتهها میان
و با ورد و دعا ازت مواظبت میکنن.
منم در غربت این عشق
و در حسرت تو، هر روز تحلیل میرم.
ما از این به بعد مثل یه داستان نصفه نیمه میمونیم
هر کسی راه خودشو میره.
زندگی اینه!
مثل یه باد سرگردان، وزیدی و رفتی اون دورها.
منم با یه گل پژمرده در باغچه قلبم زندگی خواهم کرد.
اگه این زندگی باشه!
از این بعد، در تختهای جداگانهای به خواب خواهیم رفت
و در صبحهای دور از هم از خواب بیدار خواهیم شد.
آدمهای اشتباه رو عشق فرض کرده
و بیهوده عشق و عاشقی رو در دیگران جستجو خواهیم کرد
و در خفا زخم خواهیم خورد.
ولی این رو بدون که همیشه
بهترین جا رو واسه خاطرات تو
در این باغچه به تاراج رفته قلبم، نگه خواهم داشت.
و من با رشتههایی از غم در موهایم،
با آفتابی کم سو در چشمانم
در این شهر چشم انتظار نشسته و منتظر تو خواهم بود
که شاید یه روز پشیمون شدی و برگشتی.
مواظب خودت باش محبوب من!
مواظب خودت باش ای عشق حقیقی من!