چیزی به من میگوید
در چهره ات
که من نقش بازی نمی کنم
بیش ازین در رویاهایت نیستم
و در نقشه هایت حضور ندارم
می فهمم
سکوتت را نخواهم شکست
من هم بیش ازین از تو چیزی نمی خواهم
کناری بمان و خرد شدنم را ببین
می فهمم
چراغ قرمز
ما می ایستیم
حتی اگر چراغ سبز شود،
کجا می توانیم برویم؟ می دانم که نبرد را گم کرده ام
تو اکنون از جاده گذشتی
چراغ قرمز را رد کردیم
تو را ترک خواهم کرد
دلم می خواهم در باران قدم بزنم
دلم می خواهد باد مرا مریض کند
و دلم می خواهد صدایت را قبل از ناپدید شدن بشنوم
بیش از من چه کسی می تواند عاشق تو باشد
چیزی به من میگوید
که تو رفتی
اینرا به من نگفتی و من خفه شدم
برای به هم زدن قرار وقتی ندارم
می فهمم
چیزی به من می گوید
دستان بیگانگان
تابستان را از ما خواهد گرفت
و من اصرار نخواهم کرد
که آنها را پیدا کنم
می فهمم