خوش منظر است بيشه هنگامي كه روز رو به پايان است
وقتي مه لطيف از زمين خزپوش بر مي خيزد
و پرندگان به آرامي در ملازمت سكوت مي سرايند
آنجاست كه قلبم احساس سنگيني مي كند
واكنون رفعت جنگل را توانم ديد
نيمه روشن دلربا كه بايد رفت
تسليم شد تسليم نور سرد ماه
نوري كه قريبست اين قطرات اشك را بشكافد
....}ناگهان{...
چيست كه آنجا پشت بوته جم مي خورد؟!
همه وقت در بيشه حركت مي كند؟!
كيست كه بي وقفه نالان است؟(از دور شيون مي كند)
اين چه بود كه تكان خورد؟؟!!!
هه!روحم بود كه خواست فريبم بدهد!!
چون انجا هيچ چيز نيست جز شب!!!فقط شب!!!!!
قلبم وحشيانه از ترس رو به زوال مي تپد!
ولي چه بود آنجا؟ چيزي دوباره جنبيد!!!!!
شايد خود اهريمن است كه(قرار است)مرا از اين
ظلمات ببرد....؟
هر كه هستي!
هر چه هستي!
گم شو!!اي ديو!
دور شو!!!!!
يه راهي فقط يه راه فراري از اينجا!!!آه مثل يك كودك مي ترسم!!!
ولي(واي!)كه همي درختان شبيه همند!!!!!مثل يك هزارتو مي ماند
در هر گوشه يك خنده استهزاء امیز به گوش مي رسد
وبا هر نگاه ترسي نو(در وجودم) رخنه مي كند.
........
سكوت بله سكوت
(همه چيز) ساكت و خموش شده(مرده)
خش خش زمزمه نه!هيچ صدايي در نمي آيد!
پس من كجايم؟چه مي كنم؟
اينجا در عمق بيشه؟!!
آه اي كاش صبح زود سر رسد(و اين آشفتگي را سامان دهد)
گم و گور شده مترود از معشوق(شده ام)
تنها و گم و اراده ام.....(؟)
هي!اين چيست كه آنجا (به طورغريبي)مي درخشد؟!
بارقه اي از ميان شاخه ها عبور مي كند...
روشنايي نه چندان دور(دارم مي بينمش)
آه(خطاب به نور)بگذار قلبم چون غنچه با دل تنگ لب باز كند(شكوفه دهد)
عجب جشن نوري!!!عجب درخششي!
يك نگاه ديگر(مي اندازم)
(چيزي كه مي بينم را) باور نمي كنم!!
چون همان لحظه اي كه ديدمش
ترس رخت بست!
و تنها چيزي كه ماند در (آن)بيشه
آرامش!!!!!!