چقدر دلم می خواست که اینجا بودی
تا برایت از تنهایی ام بگویم
تا برایت از رخوتم بگویم
و از تو بدانم که اینچنین از من دوری
چقدر دلم میخواست که اینجا بودی
تا از امیدم برایت بگویم
و از بهایی که پیشاپیش میپردازم
تا روزی تو را تماما از آن خود داشته باشم
در شوره زار من گلی نمیروید
نه واحه ای و نه بادی
و اگر بیشتر به سراغم میآمدی
برای قلبم خوب بود
قلب بیچاره من
چقدر دلم میخواست که اینجا بودی
تا گلهای خاموشم را از خواب بیدار میکردی
نبودنت همچون حسرتی
همیشه به سراغم می آید و با من از تو میگوید
چقدر دلم می خواست که اینجا بودی
در آن ساعت که ابرها به کناری میروند
حضورت به خانه ام وسعت میدهد
هیچ چیز نمی خواهم جز آشیان گرفتنت در آغوشم
در شوره زار من گلی نمیروید
نه واحه ای و نه بادی
و اگر بیشتر به سراغم میآمدی
میفهمیدی
دلیل ترسهایم
زیرا که بیمناکم
چقدر دلم می خواست که اینجا بودی
تا به رزهایم رنگ سرخ میزدی
تا به کاری بیایند
این کلماتی که با صدایی آرام
می گریمشان
چقدر دلم میخواست که اینجا بودی
تا این اتاق بسته را با تو شریک میشدم
آنجا که آینده ام که آینده ام در انتظار روزی که
تو اینجا باشی آرمیده است
در این جهان محدود
که در آن همه چیز پوچ و نامید کنندهاست
می توانستم احساس زنده بودن کنم
در کنار تویی که به خاطرت به دنیا آمدم
تویی که مرا به قدر کافی دوست نداری