تو ... جز تو کسی را نمیشناسم
بعد از چیزی جز صبح یخ زده
که مرا به اعماق تو پرتاب کرد
تو از همیشه برای من
و برای همیشه لذت من
در طول این زندگی بسیار کوتاه
در زیر شاخه های خوشبختی
در سایه ساران قلب
لحظاتی که ترس داشتم
تو را همچون اکو میشنیدم
صدایت که مرا گرم کرد
و مرا در غروبهای فراوان
از افسردگی نجات داد
تو ، تویی که واژگان را می شناسی
واژه گانی بسیار ساده برای گفته شدن
بسیار ساده برای نوشته شدن
تو ، موسیقی قلب من
تو کاری کردی که
حتی قبل از آمدنت من عالی باشم
تو در راه اینجا و آغوشم گشوده برایت
از تمام ابدیت
تو حقیقت من هستی
و هنگامی که از من میپرسند
آنچه باعث میشود بخوانم
با انگشت نشانت میدهم
من جز تو کسی را نمیشناسم