چشمانش سیاه بود، مثل سیاهی زغال
مانند اسلحه بودند؛ با هر نگاهی شلیک و سوراخ میکرد
وقتی که قدم میزد ساعتها میایستادند
زمان و مکان و دنیا دیگر مهم نیستند
آه ای گل من، چگونه میتوانم یک یار و همراه نجیبی برای تو باشم؟
تو مرا کنار زدی، نمیتوانی بفهمی که بخاطر تو چقدر از خودم گذشتم
نمیتوانم دوباره به خودم بیایم، بسیار سخت است
پس، بیا و در کنار من بمان
بیا تا این شب نابود شود
قلبم به راهت اسیر است
مرا میشناسی
یکبار که عاشق شدم، بخاطرش خواهم سوخت
و این شب از بین برود
قلبم به راهت اسیر است
سرم پایین است و جلوی دَرت آمده ام
دروغ هم که باشد، بعضی وقتها به این اسیرت توجه کن
تن او مثل برف است، سفید است و گرم است
وقتی هم که از پیشش رد میشوی بوی گل میدهد
وقتی موهای نازکش را حرکت میدهد، مثل این است که پرواز میکنند
صورت من از دور مثل قیامت میشود