آفتابی رنگ پریده و تلخ
از مناره کلیسای «کلارا» بالا رفت
آمد و شد به سفیدی می گرایید
مانند حشرات بر زمینه مهتاب
قلبت هجوم میآورد برای آماده کردن یک ترور
تو شتابانی چون نور
اما هیچگاه مسیرت به این سو نیست
شراره هایت را پس پشت ابری نازک دنبال میکنم
می دانم دقیقا به کجا می شوی
یک دروغ به راحتی به حقیقتی بدل می شود
وقتی از درون می جوشد
و تنها چیزی مطمئنا هست این است:
من تو را میبینم
من میتوانم تو را ببینم
ما متخصصان، مردان بی رنگی که دید در شب دارند را دیوارکوب میکنیم
آنها بیصدا دور قربانی میچرخند
مانند ابری از تالیدومید
آنها در سراسر کشور آرامند
حرفهایشان خالی از سرب
اما کودکانشان را محکم بگیر !
پشت انسان تیر می خورد در حال فرار !
می توانیم چیزی بسازیم
که بتواند ما را با همراهی نور ببرد
الان، زمانه ای که عشق خسته و کور شده
می توانیم سرانجام تمام این قسمت ها را سر جایش بنشانیم ؟
وقتی که تنها چیزی که مطمنئا هست این است:
من تو را میبینم
من میتوانم تو را ببینم
واقعیت را بیرون بگذار
عشق من، با چشم نبین
صدای ترنم ملودی ها را می توانی بشنوی؟
آنها ابدیت را صدا میزنند
ما با چشمهایمان نمیبینیم و
به سرودی مذهبی گوش میدهیم
سرودی که در ضربان قلب مان زندگی میکند
هر چیزی غیر از واقعیت
من بلاخره میتوانم تو را ببینم
دوست من، سرودی بینابین نفسهایت میشنوم
مستقیم به سوی ابدیت
عشقمن، چشمها را ببند و گوش کن
گوش کن حالا
تو باید گوش کنی
من میبینمت
من میتوانم ببینمت
و من می توانیم ببینمت
بله، بله، من می توانم ببینمت