دوست دارم آن هنگام که باد
ما را به شور می آورد
و با گیسوانت
بازی می کند
آن هنگام
که تو همچون بالرینی
با گام های ظریف
به دنبالش می دوی
دوست دارم
آن هنگام که با شادمانی
به سویم بازمی گردی
تا خودت را بر شانه هایم بیاندازی
آن هنگام که همچون دختر بچه ای
بر روی زانوهایم می نشینی
دوست دارم
آن هنگام که خورشید
دزدانه غروب می کند
اما دوست دارم
ساده لوحانه باور کنم
که او تمام حواسش به ماست
دوست دارم
دستانت را که به من آرامش
می دهند
آن هنگام که غرق در
تاریکی شده ام
و صدایت نجوایی ست
از سر چشمه ی امید
دوست دارم
آن هنگام که
چشمان میشی رنگت
برایم پوستینی لطیف می سازد
و همچون بالشی از جنس پر
پیشانی ام بر سینه ات
آرام می گیرد.