چیزی هست که می خوام بهت بگم
اینطوریه....
می دونی هر نفسی که من می کشم رو کنترل می کنی
می تونی منو از درون روحم ببینی،من اینو توی عشقبازیمون حس می کنم
سعی می کنم جایی رو پیدا کنم که بتونم پنهان شم
ولی هر بار که سعی کردم با این حس بجنگم باز اومد سراغم
نمی دونم چیه ولی حس می کنم توی عمقم
نه نمی دونم چیه، باید عسق باشه
آره این باید عشق باشه
وقتی سحبت می کنیم تو می تونی هر کلمه ی منو توی سرم بخونی
مثل اینکه تو می دونی من به چی نیاز دارم، و من نمی تونم هیچ جای دیگه ای رو تصور کنم
می خوام دقیقا اینجا با تو باشم عزیزم،کنار من
چرا نمی تونی ببینی دارم برای جنگیدن با این حس تلاش می کنم ولی بهش اعتقاد دارم
باید عشق باشه عزیزم چون نگاه کردن توی چشمات منو می کُشه
باید عشق باشه چون هر بار که تو می ری من حس می کنم دارم از هم می پاشم
نمی دونم چیه ولی حس می کنم توی عمقم
نه نمی دونم چیه، باید عسق باشه
آره این باید عشق باشه
سعی می کنم جایی رو پیدا کنم که بتونم پنهان شم
ولی هر بار که سعی کردم با این حس بجنگم باز اومد سراغم
باید عشق باشه عزیزم چون نگاه کردن توی چشمات منو می کُشه
باید عشق باشه چون هر بار که تو می ری من حس می کنم دارم از هم می پاشم
نمی دونم چیه ولی حس می کنم توی عمقم
نه نمی دونم چیه، باید عسق باشه
آره این باید عشق باشه