من در پي ردپاي باد
ميگذشتم
نفسم تنگ ميشد وقتي
ياد تو
مرا با خود ميبرد
ميخواستيم
وراي زمان خويش زندگي كنيم
همچون عاشقاني دلداده، دوست و همراهي براي ابد
مانند دو قايقران، دو شمع كه
در بينهايت بي كران
در اعماق روح ميسوزد و
مسير حيات را روشن ميكنند
من در پي ات بودم
بي درنگ
چون ميدانستم تو كه هستي
بر روي كدام زمين قدم برميداري
و ميدانستم اگر تو نباشي، عشق معنا نخواهد داشت
من به تو نزديك ميشدم، روز در گذر از روز
زمستان هاي سرد و تابستانها
روحم را تشنه نميساخت
چون تو را ميديدم كه
آب و موسيقي بودي
آتش و سوزانندگي
تو واقعيت و رويايي
تو هماني
كه در پي وجودت
هزاران سرود آواز سر داده
و من
در مسير تو، زمان و زندگي را چنان مسرور گذارنده ام.
گويا همين ديروز بود
كه تو را براي آينده ات، براي ريشه گرفتن در سرزميني ديگر بدرقه كردم
قسم به نام همان سرزميني كه دوست ميداشتميش
با من بگو
تو الان كه هستي؟
بر كدامين زمين راه ميروي؟
با من بگو
اگر تو نيستي، من دست از اين عشق برميدارم
كاش ميدانستي
من چقدر به تو نزديك بودم، روزي بعد از روز دگر
زمستان هاي سوزان و تابستان ها
هيچ كدام مرا، روحم را، عطش نداده اند
چون تو برايم همانند آب بودي، شايد آواز
تو آتش و نيروي حياتم بودي
واقعيت
و
رويا
تو برايم
آزادي
تو
خود شعر
تو
خود دانستن بودي
به من بياموز
تو اكنون كه هستي؟
قدم بر روي كدامين خاك ميگذاري؟
با نگاه توست
كه حيات به حركت ميافتد