تو نمیدونی چطور مرا بازشناسی
به زندگی من بی اعتنایی،این خلوتگاه
پیش رویم در به رویت نیمه باز است
برای فرصتی دیگر
حتی اگر مجبور باشم از نو آغاز کنم
تویی که،تنها بودنم را باور نداشتی
گریه ها و گوشه های خشنش را
در قلبم بند باریکی دارم
رشته ای از ماه
که الماسی فرسوده به تن دارد و از آن آویخته شده است
ولی دوستش دارد
انتخاب من نبوده که اینجا باشم
ولی اینجاست،ترانه ی دلدادگی
عشق،مرگ،شاید...
ولی زمان ایستاد به خاطریک واژه
تمام عالم از هر سو گسترده شد و تسلیم همه چیز(عشق) شد
ولی اینجاست،ترانه دلدادگی
عشق همه وجودش را به ما تحمیل کرد
تا شاید سرانجام بازتابی از خود بیابد
تو آن روی دیگرش را ندیدی
خاطراتم در مقابل درگاه محکوم شدگان
همه گنجینه های گذشته(خاطرات زیبا) را دفن کردم
سالهای کبود و زخم خورده
درک میکنی که باید پایان می یافت؟
من دیگر به آسمان نگاه نخواهم کرد
پیش رویم در به رویت نیمه باز است ولی
ناشناخته ای بیشتر از یک قلب را سوزاند
و نیز یار جانی اش را
ما انتظارش را میکشیم ،ما به امید آن هستیم،ما حتی از آن گریزانیم
ولی عاشقش هستیم