من ملاقاتی با سرنوشت دارم
قلبم موافقه ولی نمی تونه بقیه وجودم متقاعد کنه
خیلی تلاش کردم تا بدون دستور العمل درستش کنم
راه های خودخواهانم جلومو گرفتنو و منو زمین زدن
من به رستگاری نیاز دارم لازم نیست گذشتمو یادآوری کنم
چون همه ی چیزی که الان مهمه ارزشش از الماس و پول هم بیشتره
زرق و برق ، نورها ، دوربین ، عمل
استیج ، طرفداران ، انفجار بلندگوها
میدونی ک میخوامش ، نیازش دارم
شک نکن نمی تونم بدون اون زندگی کنم
این همه ی چیزیه که دربارش رویا پردازی می کردم
همه چیزی که همیشه می خواستم
ولی آیا واقعا توی نقشه هام بود؟
یا خدا برنامه هامو به هم ریخت؟
ا" خدا"این برنامه رو دقیقا توی دستاش داشت؟
همه منو راهنمایی کنن
میتونم الان حسش کنم میدونم که داره میاد
و ابدا اهمیتی نمیدم همه ممکنه چی بگن
من سقوط کردم، من به اوج رسیدم ، من ماموریت هارو انتخاب کردم
حبس بودن توی بارها ، یه زندان ساخت
وقتی که دوران حبس به من خورد خیال دارم انجامش بدهم
ا25 سال تا یه عمر آره این نحوه ی زندگی کردن منه
بعضی وقتا فکر می کنم اصلا از پسش بر میام؟
ولی فقط یه راه وجود داره که بفهمم
من مثل دونه ایم که توی خاک کاشته شده
مثل این میمونه که برای همیشه منتظر موندم که رشد کنم
و شاید امروز روزشه
و شاید امشب شبشه
اما یه چیزیو به طور حتم میدونم
ایندفعه درست انجامش میدم