حرفی بگو با من، دلم به تنگ آمده
حرفی بگو با من حرفی بگو، از دست میروم
کنارم هستی، سکوت کردهای، ساکتی هیچ نمیگویی، مینگری و نمیبینی
دستم بزنی یخ خواهم زد، درونم دلهرهی انتحار موج میزند
خندهای کنی خواهم گریست، خندهای کنی خودم را خواهم یافت
درون مغزم زمینلرزه شده، بیرون صدای آژیر میآید
اطرافم را انسانهای خاموش فراگرفتهاند، همه خاموشند
درونم کسی میمیرد
زود باش چیزی بگو، بگذار چشمان کودکانهام پر از اشک شوند
از درونت صدایی میشنوم نازنینم، میگویی برو
خواهم رفت، بگذار تمام شود
کنارم هستی، سکوت کردهای، ساکتی هیچ نمیگویی، مینگری و نمیبینی
دستم بزنی یخ خواهم زد، درونم دلهرهی انتحار موج میزند
خندهای کنی خواهم گریست، خندهای کنی خودم را خواهم یافت
درونم میپژمری، گویی دو جان در بدن دارم
وحشتها بر من میافکنی، هر آن به شیوهای
درون مغزم زمینلرزه شده، بیرون صدای آژیر میآید
اطرافم را انسانهای خاموش فراگرفتهاند، همه خاموشند
درونم کسی میمیرد