زیر و بالایمان
چه میشد اگر
زمین باشد و
آسمان
نه از بهشت، سخنی بر لب و
نه از دوزخ، هراسی در دلهامان
دشوار نمینماید
انگارهای چنین
زیستن آدمی
برای دمی
در برِ همدمی
گرداگرد سرزمینهامان
چه میشد اگر
کمربندی از خشم و نفرت نباشد
که هیچ چیز
نه بایستهی جان ستاندن است و
نه شایستهی جان سپردن
نه دُشباوری دَدزاده
نه کژآیینی تباهنده
دشوار نمینماید
انگارهای چنین
زیستنی یکسر
سازش و
آرَمِش
چنین شاید که
بادسار و پندارهباف
دانیام
من اما
بیتا و تنها نیستم
روزی شاید که
تو هم
از ما شوی
با ما شوی
تو را
این چنین انگارهها
من آرزومندم:
زیستن در جهانی
یکسر هماواز
پویای نشیب و جویای فراز
بی رمز و راز!
دستانمان
چه میشد اگر
آزآلوده نبود و
اینسان
نامردمانه
چه میشد اگر
انگارهای اینچنینمان
در توان بود؟
زیستن
به سانِ انسان
برادرسان و یکسان
کاری است کارستان!
انگاره کن!
آری تو انگاره کن!
زیستن را
در جهانی
یکسر هماهنگ
سرشته با چکامه و آهنگ
بینیرنگ!
چه میشد اگر...؟
چه میشد اگر...؟