به خاطر اینکه روز دیگر هیچ چیز تازه ای ندارد
همه چیز شروع می شود و هیچ چیز موفقیت آمیز نیست
چراکه او دیگر نمی تواند مرا نگه دارد
و برای من بسیار مهم است
چرا که تختم خواب را به چشمانم نمی آورد
چرا که کله ام بر شکمم برتری ندارد
تو مرا از تعادل خارج می سازی
چراکه فکر می کنم تو را فراموش نمی کنم
و گریه می کنم
و گریه می کنم
و گریه می کنم
و این چنین گریه می کنم
چرا که هیچ چیز آسان نیست
چرا که تو امروز با من نیستی
چرا که عصر خیلی سریع آغاز می شود
چراکه زمان به سرعت سپری می شود
و فردا شروع به انجام چه کاری می کنم
دوباره نقش عروسک خیمه شب بازی را در می آورم
این واقعیت دارد و تو مقصر هستی
که من دیگر تحمل خودم را هم ندارم
و گریه می کنم
و گریه می کنم
و گریه می کنم
و این چنین گریه می کنم
و گریه می کنم
و گریه می کنم
و گریه می کنم
و این چنین گریه می کنم
و گریه می کنم
و گریه می کنم
و گریه می کنم
و این چنین گریه می کنم