هیچ در ناگشودنی وجود ندارد
هیچ نبردی نیست که نتوان در آن پیروز نشد
هیچ اشتباهی نیست که نتوان اصلاحش نکرد
یا نغمه ای که نتوان آن را نسرود
هیچ اقبال خوشی وجود ندارد
یا خداوندگاری که بتوان به آن ایمان آورد
هیچ نمی توانی بیابی که نامی نتوانی بر آن بگذاری
بایست دوباره برایت بگویم، آری
هیچ آرزوی غیرممکنی وجود ندارد
هیچ دیده ای را نمی توانی نادیده دریابی
در پس هر روزی، شبی فرا می رسد
من خواسته ی چندانی ندارم
تنها تو را می خواهم
هیچ گناهی نیست که گناه به حساب نیاید
هیچ شعری را بدون نظم و آهنگ نخواهی یافت
هیچ دوقلوی همسانی را نخواهی یافت که با هم یکسان باشند
یا حتی گناهی که نتوان آن را بخشید
هیچ بیماری بدون درمانی وجود ندارد
هیجان و لرزه ای نیست که نتواند روح را از تنت بیرون نکشد
تنها یک چیز است که تو خوب می دانی چیست
من خواسته ی چندانی ندارم
تنها تو را می خواهم
من خسته و آزرده ام از خسته بودن و آزرده بودن
به بالین که می رفتم با روحی دردمند و جسمی دلگیر می رفتم
به این فکرم برای خودم آب پلاستیکی بخرم
فکر کنم با دختر لنون می بایست ازدواج کنم
هیچ هدف دست نیافتنی وجود ندارد
هیچ روحی نیست که نتوان التیمش نداد
هیچ شاه و ملکه ی مشروعی وجود ندارد
درک می کنی چه می گویم؟ آره
هیچ حقیقت مسلمی وجود ندارد
هیچ چشمه ی جوانی وجود ندارد
در پس هر روزی، شبی فرا می رسد
می خواسته ی چندانی ندارن
تنها تو را می خواهم