میخواستم از دستات بگریزم
اما اگر ترکات میکردم، میمردم
میخواستم زنجیرهایی که به دورم پیچیده بودی را بشکنم
و هنوز که هنوز است تلاشی برای این کار نخواهم کرد
مسئله این نیست که چه میکنی ... مسئله این است که مرا دیوانه میکنی
کاش تنها بودم
اما میدانم که زندگیام تهی میشد
به محضی که میرفتی
با تو زندگی کردن ممکن نیست
اما بدون تو هم نمیشود زندگی کرد؛
به خاطر هر آنچه که کردی / به خاطر هر آنچه که کردی
هرگز، هرگز، هرگز
نمیخواهم که عاشق کسی جز تو باشم
غمگینام میکنی
قویام میکنی
دیوانهام میکنی
مرا مشتاق خودت میکنی / مشتاق خودت میکنی
به من زندگی میبخشی
زندگی را از من میگیری
خنده را به من هدیه میکنی
اشکام را درمیآوری / اشکام را درمیآوری
از تو متنفرم
سپس دوستت دارم
سپس، دوستت دارم
سپس، از تو متنفرم
سپس، دوستت دارم؛ سپس بیشتر دوستت دارم؛
بهخاطر هر چه که کردی
من هرگز، هرگز، هرگز
نمیخواهم که عاشق کسی جز تو باشم
با من رفتار غلطی داری
با من درست رفتار میکنی
گزاشتی که حسِ بودن داشته باشم
کاری کردی که با تو بجنگم / من هرگز نمیتوانم بدون تو زندگی کنم
مرا به اوج میرسانی
مرا سقوط میدهی
احساس آزادی به من میدهی
مرا در بند خودت گرفتار میکنی
از تو متنفرم
سپس دوستت دارم
سپس دوستت دارم
سپس از تو نفرت دارم
سپس بیشتر دوستت دارم / بیشتر دوستت دارم
بهخاطر هر چه که کردی / بهخاطر هر چه که کردی
من هرگز، هرگز، هرگز
نمیخواهم که عاشق کسی جز تو باشم
من هرگز، هرگز، هرگز
من هرگز، هرگز، هرگز
من هرگز، هرگز، هرگز
نمیخواهم که عاشق کسی جز تو باشم
جز تو