من یک رؤیا دیدم
من یک رؤیا دیدم
من یک رؤیا دیدم، جو
من یک رؤیا دیدم، جو
تو در میان جادهی درازی ایستاده بودی
من یک رؤیا دیدم، جو
دستهایت به سوی آسمان بلند شده بود
اما دهانت پر از کف بود
من یک رؤیا دیدم، جو
یک مسیح شبحگون از درختی به درخت دیگری میپرید
من یک رؤیا دیدم، جو
جمعی از فاحشگان در تصویری از من سوزن فرو میکردند
من یک رؤیا دیدم، جو
پاییز بود و برگهای زیادی به زمین میریخت
و در آن رؤیا، جو
جاکشی در لباس شیرشکری مشغول مکیدن خمیر دندان بود
و با انگشت به من اشاره میکرد
من یک رؤیا دیدم
من یک رؤیا دیدم
من یک رؤیا دیدم، جو
من چشمانم را باز کردم، جو
شب در هیئت غولی بود که با آب دهان آویزان وارد صحنه میشد
من چشمانم را باز کردم، جو
تمام نامهها و کارتپستالهایت پشتِ در تلنبار شده بود
من چشمانم را باز کردم، جو
نور صبحگاهی به آرامی از میان شکاف پنجره
به داخل سرازیر شد
و من به تو فکر کردم و حس کردم دارم بدنی را
روی دوشم حمل میکنم
من یک رؤیا دیدم
من یک رؤیا دیدم
من یک رؤیا دیدم، جو
کجا رفتی، جو؟
در آن برگریزانِ بیپایان، بیمعنی و پریشان
کجا رفتی، جو؟
به درون جنگل بود، به میان درختان بود، که حرکت میکردی و جابجا میشدی
کجا رفتی، جو؟
با لباس شیرشکری مسخرهات بزک کرده بودی
کجا رفتی، جو؟
با آن آتوآشغالهای پراکنده که
همیشه زیر پاشنهی چکمهات است
من یک رؤیا دیدم
من یک رؤیا دیدم
من یک رؤیا دیدم، جو
من یک رؤیا دیدم
من یک رؤیا دیدم
من یک رؤیا دیدم، جو