اکنون
فردا تنها چیزی است که مانده است
نیازی نیست پشت در را ببینم
تو دیگر آنجا نیستی
من فرصتی داشتم
تا با تو رقصی دیگر کنم
و هرگز نفهمیدم
که همه اش عشق بود
و نه دروغ
و آنگاه تو را از دست دادم
گمان کنم عاشقت بودم
کمتر،کمتر از آن که باید
اکنون تنها چیزی که وجود دارد خودمم و خودم
برمی گردم و تنها چیزی که می بینم
گذشته است
جایی که من تقدیرمان را ترک کردم
اکنون
فردا رازیست
نمی توانم بدون یک رویا زندگی کنم
با ناپدید شدن از واقعیت
می خواهم بدانم
ممکن است به سویم بازگردی
اکنون که سرانجام درک کرده ام
وجود منی(تمامه منی)
زندگی منی
به تو نیاز دارم
گمان کنم عاشقت بودم
آه،کمتر،کمتر از آن که باید
اکنون تنها چیزی که وجود دارد خودمم و خودم
برمی گردم و تنها چیزی که می بینم
گذشته است،جایی که من تقدیرمان را ترک کردم
آه،آه،آه
گمان کنم عاشقت بودم
آه،کمتر،کمتر،کمتر،کمتر از ان که می توانستم
زمانی دیگر
تلاشی دیگر
برای ترمیم هر دو قلب شکسته شده ی ما
تا به تو بگویم اکنون چه اندازه می توانم عاشقت باشم
گمان کنم،گمان کنم عاشقت بودم
گمان کنم،عاشقت بودم