با چشمهای باز نشسته ام
پشت این چهاردیواری
امیدوارم که زنگ بزنی
چه وجود بی رحمانه ایه
انگار که امیدوار بودن هیچ سودی نداره
عزیزم،عزیزم،احساس دیوانگی میکنم،کل شب
کل شب و هر روز
بهم چیزی بده،ولی هیچی نمیگی
چه بلایی داره سرم میاد؟
نمیخوام تا ابد زندگی کنم
چون میدونم با درد و اندوه زندگی خواهم کرد
نمیخوام هرجایی قرار بگیرم
فقط میخوام انقدر اسمتو صدا بزنم تا برگردی خونه
با چشمهای باز(منتظر،هوشیار)نشسته ام
و یه چیز تو ذهنمه
مانده ام که گلوله بهم خورده
یا فقط عشق زندگیمو از دست داده م
ولی تو هیچ چیز بهم نمیدی
تو تمام مکان های زیبا غمگین به نظرمیام
عزیزم عزیزم احساس دیوانگی میکنم
تو همه این چهره های خالی تورو میبینم
حالا توی تاکسی ام و بهش آدرس خونه تورو میدم