خیره بر کرانۀ دریا بوده ام
هردم که یادم آید، ندانم دلیل اش را
ای کاش، بودم دختی خوب و کامل
زِ خطرها نباشم غافل، دل را زنم بر دریا
به هرسو چرخم، هر رهی دانم
همگی من را به عقب رانند
به همان جا که خانه می خوانم
نتوان مانم
بِنگر به اُفق که مرا می خواند
کس نداند، کُجا راند
باد اگر در سفر پشتیبانم بِماند
روزی دانم، گر روم هرگز، نگویم چه مقدار روم
دارم خبر زِ حال همه در دیارم
شادمانند، مشغولن به کارشان
دانم هر کس در جزیره صاحبِ نقشی از بهرِ خویش است
نقشم بمایم ایان
توانم مانم، در کنارشان
راضیم سازد سرپرستی شان
زِ درون خواهم، نکنم این سان
شده ام حیران
روی آب بی تلألو نور رقصان است
انتهای آن نهان است
ندایش که بیاید تا مرا سویم روان است
خواهم دانم در ورایش چیست؟ دیدن آن شدنی ست؟
بِنگر به اُفق که مرا می خواند
کس نداند، کُجا راند
باد اگر در سفر پشتیبانم بماند
روزی دانم، تا کُجا رانم