اون چشمات رو تو آفتاب سحرگاهی میشناسم
دست که بهم میزنی زیر شرشر بارون، میفهمم
و لحظهای رو که میگردی واسه خود دور از دستم
میخوام که دوباره تو آغوشم حست کنم.
و با یه نسیم تابستونی بیا سراغم،
تو عشقت گرم نگهمدارم و یواشی بذار برو بعد هم
و من اونی هستم که باید نشونش بدی که
ژرفای عشقت چقدره
من حتما باید بدونم
چون ما تو یه دنیای پر از احمقها زندگی میکنیم
که دارن ما رو میشکونن
در صورتی که همهشون باید ما رو به حال خود بذارن
ما فقط مال تو و من هستیم
من باور دارم به تو
دریچهی ته روحم رو بلدی تو
روشنی ِژرفترین ساعتهای تاریکم، تویی تو
وقتی که میافتم تو نجاتمی
و شاید فکرش رو هم نکنی
که خاطرت رو میخوام خیلی
با اینکه میدونی ته دلم
که واقعا میخوام.
و من اونی هستم که باید نشونش بدی که
ژرفای عشقت چقدره
من حتما باید بدونم
چون ما تو یه دنیای پر از احمقها زندگی میکنیم
که دارن ما رو میشکونن
در صورتی که همهشون باید ما رو به حال خود بذارن
ما فقط مال تو و من هستیم