يك،دو،سه
بلند ميشم و چشم هاى خواب الودم رو باز ميكنم
چقدر زود فردا ميشه!
و چه حس بدي دارم از اينكه اجازه ميدم روزم اينقدر سريع تموم بشه
من فرو بردمش
زمان به طور گيج كننده اي ميگذره...
ايا ما ميتونيم با احساسات لرزانمون اشنايي پيدا كنيم
طوري كه به عنوان احساساتي روشن قبولشون كنيم؟
از اين اضطراب هاي بي معني ناراحتم
تبريك هاي كمياب
حركت هايي كه به اهستگي زخم هايي بزرگ ايجاد كردند
من،نميخواستم به تو اسيبي بزنم
من،براي هميشه متاسفم
چون تو هميشه اينجا بودي كه مراقبم باشي
چون تو انتقاد هايي ميكردي كه من"بايد"دريافت ميكردم
تو سپر تمام حوادثي شدي كه ممكن بود به من اسيب بزنه،بدون يك كلمه و حالا،
من تمام اينها رو مثل ايينه بازتاب ميكنم
حلقه فيلم خاطراتمون رو دوباره ميپيچم،
از اولين روزي كه همديگه رو ديديم،
قلبم به طرز شديدي ميزد،نميتونستم اشك هام رو پنهان كنم
اين محبت ها سرريز ميشن تا جايي كه حالا من واقعا سپاس گذارم
تو منو از خودم بهتر ميشناختي
وقتي من روي لبه ي سقوط بودم،
ديدن تو كه از منم بيشتر رنج كشيدي
منو مثل يك بچه به گريه انداخت
در رابطه ما يه وابستگي وجود داره
وابستگي عظيم كه نميتونم در كلمات شرح بدم
گفتگو هاي ما كه پر شده از خاطرات
مطمئن باش امروز هم ادامه پيدا ميكنه
چون تو هميشه اينجا بودي كه مراقبم باشي
چون تو انتقاد هايي ميكردي كه من"بايد"دريافت ميكردم
تو سپر تمام حوادثي شدي كه ممكن بود به من اسيب بزنه،بدون يك كلمه و حالا،
من تمام اينها رو مثل ايينه بازتاب ميكنم
چون تو هميشه اينجا بودي كه مراقبم باشي
چون تو انتقاد هايي ميكردي كه من"بايد"دريافت ميكردم
تو سپر تمام حوادثي شدي كه ممكن بود به من اسيب بزنه،بدون يك كلمه و حالا،
من نگهت ميدارم
وقتي خسته ميشم و ميخوام تسليم بشم
وقتي ضعيف ميشم و ميخوام فرار كنم
دست هاي كوچك تو نقطه قوتم ميشه
براي بقيه عمرم،براي تو اين سروده رو ميخونم
تو هميشه اينجا بودي
باورم ميكردي و ازم محافظت ميكردي
و حالا اين اهنگ سرشار از قدرداني رو به تو ميرسونم
در اخر اين وابستگي دور و دراز،
در اخر اين ايستگاه،وقتي كه قطار مي ايسته
نااگاه از اينكه كي ميرسه
ما ياد ميگيريم كه جلو بريم و چيزهاي زيادي رو حس كنيم
من هميشه در اظهار كردن احساساتم ديرم
ولي بدون:تو هيچ وقت در قلبم فراموش نمي شدي،خب؟
توي چشم هام هم باقي ميموني اگه لبخند بزني،خب؟
اگه شادي من شادي تو هم بشه،
ممنون ميشم...