این مردم عوض میشوند
و شکل دوست داشتن (هم) عوض میشود.
اما احساسی دارم که من دارم همیشه همینطور میماند.
ما با هم احساس امنیت خاطر را مبادله میکنیم
و احساسات لطیف را...
با بازی لحظات اما
خسته و ملول میشویم...
و میگوییم عشق از دست رفت و همه چیز همین بود!
و برای اینکه کامل شویم دنبال نقص هایمان میگردیم...
بر عشقی گذرا که صیدش کنیم، کمین میکنیم
و میخریم و میفروشیم:
لحظات سعادت و شادی را،
رازهایی پنهان که افشا نشدند...
و فکر میکنیم در پایان،
درونمان چیزی
زخمی و گم میشود...
پر از غم است...سعادت، پر از غم است،
که عذابی انتظارش را میکشد
تنها هستند... دست هایی تنها هستند
که به سوی دیگری دراز شدند...
محبوب من مرا به آمدنِ شادی نزدیکی وعده داده !
پس تو داری مرا در این سفر غریب کجا میبری؟
خواهش میکنم مرا برگردان
به خانه ام و قسمتم محبوب من!
ای عشق و صداقت!
ای عشق و خیانت!
ای حس تملک!
ای خویِ خودخواه من...
ای دوستی طولانی
که ما آنرا تنها در چند ثانیه فروختیم...در چند ثانیه...