به خود باور داشتم
بی حرکت در ایستگاهی
از شادی تهی
و از مردمان پر
پیروز کسی ست که می ماند
من می مانم
به خود باور داشتم
گویی کسی بود
که می گفت مرا : می گذرد
این نیز می گذرد
که می گفت مرا : گوش کن
به آنچه که اکنون می دانی
تنها می خواستم تکیه بر قلبی زنم
و داشتن زمانی برای ساختن ...
زمانی ، حرف زیادی نزدم
هرگز چیزی نگفتم
هنگامی که خون در رگ هایم
چونان سرب ( سنگین و سمی ) شد
هنگامی که گفتی : "متاسفم"
اما بسیار ناچیز بود
و قصد رفتن کردی
و متاسفانه ، من نمی روم
به خود باور داشتم
به دیدگان تاریک ..
چونان تاریکی مطلق شب خود
در آن هنگام که نفس نمی کشی
آن هنگام که آسمان فرو می ریزد
اما تو فنا ناپذیری
و اینجا تمام میشود
این باران نم نم
که هوا را پاکیزه کرده است
همانند یک فصل
به همه کس دروغ گفتم
اما به خود باور داشتم
تنها می خواستم تیری بر قلبی زنم
با گلوله ای بدون صدا خفه کن
زمانی ، حرف زیادی نزدم
هرگز چیزی نگفتم
هنگامی که خون در رگ هایم
چونان سرب ( سنگین و سمی ) شد
هنگامی که گفتی : "متاسفم"
اما بسیار ناچیز بود
و قصد رفتن کردی
که درد را خفه کنی
من در واقع ، نمی روم