به خود باور داشتم
به انتظار رسیدن قطار
بی حرکت در ایستگاه غمگین
عاری ازطراوت
مالامال از مسافر
پیروز کسی هست که می ماند
و من می مانم
به خود باور داشتم
انگار که کس دیگری هست درون من
که تکرار می کرد
از این جاده گذر کن
که به خاطر بسپار
انچه راکه پیشاپیش می دانی
تنها یه تکیه گاه واسه دلم می خواستم
و یه کمی زمان
همه انچه را که ناگفته گذاشتم
تا تو بیزار نشوی از من
ان هنگام که خون در رگهای من
منجمد شد از شنیدن خدا نگهدار گفتن تو
و منو رها کردی تنهای تنها
ولی من ماندم
به خود باور داشتم
به نگاه خاموشم
همچون شب سکوت
ان هنگام که نفس در سینه حبس می شود و
اسمان سقوط می کند
ولی همچنان زنده می مانی
باران بند امده اینجا
همچو پایان یک فصل
هوا معطر شده
به همه دروغ گفتم
ولی به خود باور داشتم
می خواستم قلبی را
هدف گیرم با هیاهو
همه انچه را که ناگفته گذاشتم
تا تو بیزار نشوی از من
ان هنگام که خون در رگهای من
منجمد شد از شنیدن
خدا نگهدار گفتن تو
رفتی و
سکوت را انتخاب کردی
به جای رنج و غم تنهای
و من هرگز..