از چشمم افتادنت محشر بود
دیدم که آخرین تکهی معصومیتم رو دزدیدی
گریستم و با قهقههها خندیدم
دراصل من اینو میدونستم
نه درد هست و نه اشکی هم
گم نخواهد شد چیزی که باقی نمونده باشه
دیگه فریفته نمیشم و به گریه هم نمیافتم
چرا که تقسیم نخواهد شد چیزی که نمونده باشه
بپرس، آیا تو درونم موندی؟
به هیچوجه
بپرس، درونم ترسی هست؟
به هیچوجه
بپرس، درونم تو موندی؟
به هیچوجه
نیست، درونم ترس هست؟
به هیچوجه
آخرین بوست برام عالی بود
طعمتو بلعیدمو در قلبم دفن کردم
اگر ما مثل هم باشیم، دامهای عشقها هم یکسانن
در شعرها با گریه فریاد کن، چرا که من لب از بیانت دوختم