من [بار ها] با تو در ذهنم تنها بوده ام.
و در رویاهایم، هزاران بار، لب هایت را بوسیده ام.
من [حتی]، گاهی، میبینمت که
از در عبور می کنی...
سلام!
آیا به دنبال من می گردی؟
این را می توانم از چشمانت بخوانم
این را می توانم در لبخندت ببینم
تو، دقیقا همانی که همیشه می خواستم
و آغوش من [برای تو] باز است.
چرا که تو
دقیقا می دانی که چه باید بگویی
و می دانی که چه باید انجام دهی
و من، با تمام دلم، می خواهم بگویم:
دوستت دارم!
می خواهم، نور خورشید را که بر گیسوانت می تابد، ببینم
و دوباره، و بارها به تو بگویم
که چقدر غمگینم
گاهی احساس می کنم، قلبم رو به طغیان است
سلام!
می خواهم بفهمی [که دوستت دارم]
[ولی حتی] نمی دانم کجا زندگی می کنی
و نمی دانم که چه کاره هستی
[و نمی دانم که] آیا [تو هم] احساس تنهایی می کنی؟
یا که کسی دیگر [هست که] دوستت دارد؟
بگو که چگونه باید قلبت را به دست بیاورم؟
چرا که خودم، نمی دانم چگونه باید این کار را انجام دهم
اما بگذار اینگونه و با این جمله آغاز کنم: دوستت دارم!
سلام!
آیا به دنبال من می گردی؟
[ولی حتی] نمی دانم کجا زندگی می کنی
و نمی دانم که چه کاره هستی
[و نمی دانم که] آیا [تو هم] احساس تنهایی می کنی؟
یا که کسی دیگر [هست که] دوستت دارد؟
بگو که چگونه باید قلبت را به دست بیاورم؟
چرا که خودم، نمی دانم چگونه باید این کار را انجام دهم
اما بگذار اینگونه و با این جمله آغاز کنم: دوستت دارم!