خبری ازت نیست، سوختم و شکستم
داد و فریادهایت کوچکترین ارزشی ندارد
هرجا خودم را با زور میخواهم جا دهم، جا نمیشوم
فاصلهها باید نزدیک شوند، دوستان برایم هدیه هستند
آه، زندگیم در قلم جاری میشود، زندگی پیدا میشود
درد میکند، همچنین اشکهای بسیارم روزها را میشمارند
در نهایت قلبم را لمس کردم، چقدر هم دلتنگ بودم
بیا، بیا... لطفاً بیا
لطفاً برگرد و بیا
به آب انداختم، ماهیها خاموش شدند
همه جا آبیآسمانی، دردهای امروز حتی در ماه جدید هستند
هرجا خودم را با زور میخواهم جا دهم، جا نمیشوم
فاصلهها باید نزدیک شوند، دوستان برایم هدیه هستند
آه، زندگیم در قلم جاری میشود، زندگی پیدا میشود
درد میکند، همچنین اشکهای بسیارم روزها را میشمارند
در نهایت قلبم را لمس کردم، چقدر هم دلتنگ بودم
بیا، بیا... لطفاً بیا
لطفاً برگرد و بیا