حریق خزان بود
همه برگها آتش سرخ
درختان همه دود پیچان
به تاراج باد
من از جنگل شعلهها می گذشتم
غبار غروب به روی درختان فرو مینشست
و باد غریب، عبوس از بر شاخهها میگذشت
و سر در پی برگها میگذاشت
فضا را صدای غمآلود برگی که فریاد میزد
لبریز میکرد
و در چشم برگی که خاموش خاموش میسوخت
نگاهی که نفرین به پاییز میکرد
حریق خزان بود،حریق خزان بود
حریق خزان بود
شب از جنگل شعلهها میگذشت
حریق خزان بود و تاراج باد
من آهسته در دود شب رو نهفتم
و در گوش برگی که خاموش میسوخت گفتم
مسوز این چنین گرم در خود، مسوز
مپیچ این چنین تلخ بر خود، مپیچ
که گر دست بیداد تقدیر کور
تو را میدواند به دنبال باد
مرا میدواند به دنبال هیچ
من از جنگل شعلهها میگذشتم
همه هستیام جنگلی شعلهور بود
حریق خزان بود
همه برگها آتش سرخ
درختان همه دود پیچان
به تاراج باد