زمانی دشتهای سبزی بودن
که خورشید بهشون بوسه میزد
زمانی درههایی بودن
که رودخونهها به روشون جاری میشدن
زمانی آسمونهای نیلگونی بودن
با ابرهای سفید بر فرازشون
زمانی اونا بخشی از
عشقی جاویدان بودن
ما دلدادگانی بودیم
که در دشتهای سبز میگشتیم
دشتهای سبز دیگه نیستن
به دست خورشید گداخته شدن
دیگه تو درهها نیستن
جایی که روزی رودخونهها روشون جاری میشدن
راهی شدن؛ با باد سوزناکی که
که به ژرفای قلبم خزید
راهی شدن؛ با دلدادگانی که
گذاشتن رویاهایشون رخت ببندن
کجان اون دشتهای سبزی
که ما توشون گردش میکردیم؟
هرگز نخواهم فهمید که چه چیزی فراریت داد
چطور میتونم به جستجو ادامه بدم؛
وقتی که ابرهای تیره و تار روز رو میپوشونن؟
فقط همینو میدونم که اینجا هیچی برای من نداره
دیگه هیچی تو این دنیای پهناور برام واسه دیدن نمونده
اما من منتظر میخونم تا تو برگردی
منتظر میمونم تا وقتی که یاد بگیری
که نمیتونی خوشبخت باشی
با قلب آواره
نمیتونی خوشبخت باشی؛ تا وقتی که بیاریش خونه
خونهای به سوی دشتهای سبز و من، دوباره