همش خواب میبینم
جایی دور میبینم
قصری شاد، زیبا، بزرگ!
در خواب میبینم
که در آن مردم شادند
وقتی مرا میبینند
و نجوایی گوید بر من:
که اینجا باید بمانم!
میپویم راهم را
تا جویم خانهام را
میرسم به آنجا
به لطفت خدایا
میدانم چه سخت است؛ میدانم چه دشوار…
بر من است که پویم این ره پرخطر را تنها
- هرکول، من و مادرت میخواستیم یه چیزی بهت بگیم. راجع به کودکیات!
- منو کجا پیدا کردین؟! من از کجا اومده بودم؟! چرا اونجا رها شده بودم؟!
- وقتی پیدات کردیم، این دور گردنت بود. این سمبل فرمانروایانه.
- آره، درسته! خودشه! شاید اونا جوابمو بدن. من باید برم معبد زئوس و …
مادر! پدر! شما بهترین پدر و مادری هستین که تو عالم وجود داره؛ امّا، من باید بفهمم کیم.
کنون پای در راه تا جویم قصرم را
چه باک سختی راه؟ دارد ارزشش را!
نه بوران، نه باران نکاهد عشقم را
میسازم من این ره دشوار را
آسان!