ببین بازهم سرنوشت یواشکی تورهاشو بافته (تله هاشو گذاشته)
دل بیچاره، دستاش دراز نمیشه که (تا بگیره یا بغل کنه)
این بارانهای پاییزی هم همیشه خبر بد آوردن
آیا باقی عمرم با بی خبری از تو سپری میشه؟
همونطوری که از درون تاریکی ها ناگهانی آفتاب طلوع میکنه..
شاید حکایت نیمه مانده ما هم اونطوری زنده بشه ادامه پیدا کنه
من جایی برای رفتن دارم؟؟
حرفی برای زدن دارم؟
مردم این رو نمیفهمن،
من به تو احتیاج دارم