بنشین اینجا کنارم
ناگهان تنگشده دلَم
با غروب ِ خورشید
تنهایی میزند به من
کمی بیشتر بمان
حرف دارم برایَت
[بمان] تا پر از رنگ شود باد
آه! سببِ زادهشدن من و تو
این بود که ببینم هم را، همین بود
همین بود عالم را هدف از آفریدن ِ چشمهایم
همین بود که ببینم تو را
نه آغاز دارد و نه انجام
نمیپذیرد اندازه
این احساس
دریایی است جاری
در ژرفترین ِ تاریکیها
در بارانی سنگین
چشن برپا میکند عشق
جشن برپا میکند عشق
روشن میکند بوسه
تاریکی ِ شب را