چیزی که بیش تر از همه غمگینم میکنه
اینه که حس کنم دارم تو شهر اشباح زندگی میکنم
در انباری توی صورتم بسته میشه
و من مثل یه بوتهی خار
اینجا غلت میزنم
تو رو میبینم که میرسی به ایستگاه
اما این فقط خیالمه
به زانو میافتم و التماس میکنم
برگرد
و منو نجات بده عزیزم
تو این شهر اشباح
حس می کنم دارم تسلیم میشم
از وقتی رفتی من دارم
تو یه شهر اشباح قدیمی زندگی میکنم
هی بچه، من همهی خنده هامونو یادم میاد
خصوصاً وقتی فردا صبحش بیدار میشدیم
چرا باید میرفتی
و منو جا میذاشتی تا هرروز سرگردون باشم
تو این شهر اشباح
حس می کنم دارم تسلیم میشم
از وقتی رفتی من دارم
تو یه شهر اشباح قدیمی زندگی میکنم
ما بدنیا اومدیم تا سفر کنیم
کنار هم
ما همیشه میتونیم دست به سوی ستارهها دراز کنیم
و اونها هنوزم میتونن مال ما باشن
اگه منو از این وضعیت رها کنی
شهر اشباح
حس می کنم دارم تسلیم میشم
از وقتی رفتی من دارم
تو یه شهر اشباح قدیمی زندگی میکنم
حس می کنم دارم تسلیم میشم
از وقتی رفتی من دارم
تو یه شهر اشباح قدیمی زندگی میکنم
حس می کنم دارم تسلیم میشم
از وقتی رفتی من دارم
تو یه شهر اشباح قدیمی زندگی میکنم
دارم تو یه شهر اشباح قدیمی زندگی میکنم